چیزی بگو خاطره مگذار اشکهایم غوطه ور شوند در چشمهای سیاه من .تمام دلخوشی ام، پرسه زدن در ثانیه های بی انتظار خاطرات است .
لاشه های عزا را در خاک خاطرات خویش پنهان میکنم و میگذرم بیصدا تر ازسکوت شب خویش مبادا کسی ترحم را هدیه ببخشد به تنهایی منبا پای برهنه در تک تک خاطره ها قدم خواهم زد.
گریه های بیصدا،اشکهای خون آلود و بغض های به گل نشسته در ساحل خاطرات رادر پشت این نوشته های متروک ذهن، به دار تنهایی میاویزمبه آرامش من لبخند میزنندبی آنکه در تنهایی من سرک کشیده باشندچه کسی میخواهد خاطرات را در سکوت شب منبه سنگسار یک بغص بیصدا برساند..؟
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |